وبلاگ داستان کوتاه born1992



دستش را گذاشته روی زنگ و بر نمی‌دارد، حتما باز نوید پسر همسایه کناری است که بچه‌های کوچه را به هوای بازی فوتبال دور خودش جمع کرده، حالا هم توپ‌شان افتاده در حیاط ما و می‌خواهند من آن را به آنها پس بدهم. ولی نه!!! این بار من این کار را نمی‌کنم، چه معنی دارد هر روز مخل آسایش مردم شوند؟ از وقتی مدرسه‌ها تعطیل شده هر روز ماجرا همین است، هر روز صبح یکی از همسایه‌ها با صدای زنگ گوشخراش نوید از خواب بیدار می‌شوند. ولی این‌بار من درسی به او می‌دهم که بفهمد مردم‌آزاری کار بدی است.»


آقای حسینی جوان نویسنده‌ای که حدودا یک‌سال پیش به این محله نقل مکان کرده بود و تنها زندگی می‌کرد، به واسطه شغلش، بیشتر شب‌ها تا دیر وقت بیدار بود و با استفاده از سکوت و آرامش شب، داستان تازه‌اش را می‌نوشت و روزها هم تا نزدیکی‌های ظهر می‌خوابید، البته خواب معمولی که نه، تقریبا بیهوش می‌شد و به جهت این‌که اکثر روزها این خواب شیرین

ادامه مطلب


از در که بیرون آمدم دیگه حتی توان ایستادن نداشتم، دستم را به دیوار تکیه دادم و صورتم به روبه‌رو خیره مانده بود. سردم بود، احساس می‌کردم نمی‌تونم نفس بکشم بعد بی‌‌اختیار پیشانیم رو روی دیوار گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. نمی‌دونم چه قدر گذشت؟ اما وقتی به خودم آمدم، دیدم آن قدر با صدای بلند گریه می‌کنم که توجه تمام عابرهای پیاده به من جلب شده، خانمی جلو آمد؛ دستم را گرفت و گفت: دخترم می‌تونم کمکت کنم.» بهش نگاه کردم و بدون این‌که پاسخی بدهم، دستم را از میان انگشت‌هایش بیرون کشیدم و بی‌‌هدف در امتداد خیابان شروع به قدم زدن کردم. پاهایم را روی برگ‌های رنگارنگ خشک شده می‌گذاشتم اما صدای خش‌خش برگ‌ها هم نمی‌تونست آرومم کنه. آرام آرام اشک می‌ریختم و میان گذشته و آینده، بی‌‌انگیزه قدم می‌زدم.


وقتی به امامزاده رسیدم، هوا تاریک شده بود. باد سردی به صورتم می‌کوبید. پوستم خشک شده و جای اشک‌ها روی گونه‌هام می‌سوخت. از دم در یک چادر قرض کردم و داخل رفتم بعد روی سکوی کنار حیاط نشستم. سوز سرما تا مغز استخوانم می‌رسید، نمی‌تونستم لحظه‌ای جلوی اشک‌هایم را بگیرم.

ادامه مطلب


از بچگی به داستان‌های ماورایی علاقه داشتم و سرم برای این چیزها درد می‌کرد. امکان نداشت که کتابی در این زمینه منتشر نشود و من آن را نخرم و با ولع نخوانم و تا یک هفته هم از ترس نخوابم.

آری، من از همان ابتدا دنبال این چیزها بودم و ظاهرا بیراه نگفته‌اند که اگر دنبال چیزی بروی، قدرت و نیروی کائنات هم آن چیز را به سمت تو خواهد کشاند. برای همین، اتفاقات زندگی من در سنین بیست و یکی -  دو سالگی شروع شد و مسیر زندگی‌ام را تغییر داد.

خوب به خاطر دارم که بیست و یک ساله بودم که اولین پیام‌های غیرطبیعی را در زندگی‌ام دریافت کردم. این نیرو چیزی نبود جز یک احساس ساده که منجر می‌شد انرژی محیط را بگیرم به عنوان مثال با چند دقیقه حرف زدن با یک نفر می‌توانستم متوجه بشوم که آن فرد انسان خوبی است یا نه! از ذات درستی برخوردار است؟ یا کلاش و دروغگوست! نیتش خیر است یا قصد ی دارد؟!


این مهم حتی در مورد مکان‌ها هم به من منتقل می‌شد و مواردی پیش می‌آمد که جایی می‌رفتم و در آنجا به ناگهان دچار دلشوره و احساس بدی می‌شدم و خیلی زود آنجا را ترک می‌کردم و بعدتر می‌فهمیدم که مثلا آنجا جاسازی مواد بوده یا خلافی در آنجا صورت گرفته و.

ادامه مطلب


با شیوا در یکی از سمینارهای روان‌شناسی آشنا شدم. او خبرنگار بود و من به عنوان یکی از مدعوین و سخنرانان در آن همایش بودم.

از همان دوران نوجوانی عاشق علم روان‌شناسی بودم. شاید باور نکنید اما در دبیرستان کتاب‌های روان‌شناسی را می‌خریدم و خودم آنها را مطالعه می‌کردم، این عشق و علاقه زیاد به روان‌شناسی باعث شد تا خیلی زود  در دانشگاه رشته روان‌شناسی را انتخاب کنم و در طول مدت تحصیل همچنان با اشتیاق درس می‌خواندم و واحدهایم را پاس می‌کردم که لیسانس خود را در مدت سه سال و نیم گرفتم و بعد هم با معدلی بالا درسم را تا مقطع دکتری ادامه دادم. من همچنان عاشق رشته‌ام بودم و در دانشگاه هم استادهایم می‌گفتند: که تو با این علاقه و پشتکار در آینده‌ای نه چندان دور تبدیل به یکی از روان‌شناسان مطرح خواهی شد.»



آنها راست می‌گفتند چرا که چند سال بعد توانستم برای خودم در حیطه کاری‌ام اسم و رسمی دست و پا کنم، مطبم همواره شلوغ بود. من زندگی‌ام را وقف کارم کرده بود و همیشه از این سمینار به آن سمینار می‌رفتم و تا دیر وقت در مطب بودم. این موفقیت در کنار چهره خوب و قد بلند ذاتی‌ام که خداوند به من عنایت کرده بود باعث شد تا خیلی‌ها به من حسادت کنند و همچنین خیلی از دخترها به سمت من جذب بشوند!!

ادامه مطلب


آشنایی با فرنوش را به راستی سعادتی برای خود می‌دانستم. به همین خاطر همیشه خداوند را شکر می‌کردم، چرا که به زودی با دختری ازدواج می‌کنم که هیچ نقصی ندارد و مرا فقط به خاطر خودم دوست دارد. فرنوش حاضر شده بود با همه فقر و نداری من بسازد و من هم که این رفتار او را می‌دیدم، تمام سعی و تلاش خود را به کار بسته بودم تا جایی که می‌توانم نظر او را تامین کنم.

از همین رو وقتی فرنوش به من گفت خواسته‌ای دارد بی‌درنگ گفتم:


- فرنوش‌جان! من با جان و دل حاضرم خواسته‌ات را عملی کنم البته به شرطی که در توانم باشد.

- راستش می‌خواهم چیزی بگویم که خیلی هم باب میل من نیست ولی چون آرزوی قلبی پدر پیرم است، دوست دارم انجام بشود حقیقت این‌که پدرم همیشه آرزو داشته، مراسم عروسی من خیلی با شکوه و مجلل باشد بنابراین می‌خواهم از تو اجازه بگیرم تا از یک بانک وامی تهیه کنم که با آن بتوانیم عروسی مجللی برگزار کنیم.

ادامه مطلب


در حالی که مشغول آماده کردن خود بودم تا به سر قرار با امیر برسم، برای بار هزارم جملاتم را سر هم کردم تا حرفم را بزنم و چیزی از قلم نیندازم.

امیر همسایه یکی از دوستانم بود و به گفته خودش به محض دیدن من یک دل نه صد دل عاشقم شده و از من تقاضای ازدواج کرده بود، ولی من در همان ابتدا، جواب منفی  دادم و پس از اصرار او، شرایطم را توضیح

دادم اما او باز هم گفت که می‌خواهد با من ازدواج کند و اکنون با او در رستورانی قرار گذاشته بودم تا حرف‌های نهایی را بزنم و جواب منفی خود را برای بار دهم به زبان بیاورم و برای همیشه او را فراموش کنم.


- ببینید آقا امیر، من همه چیز را توضیح دادم. من قبلا یک بار ازدواج کرده‌ام و یک دختر چهار ساله دارم و الان هم تمام فکر و ذکرم درمان بیماری او است. من یک بیوه هستم در حالی که شما یک جوان بیست و هشت ساله هستید واقعا شرایط ما به هم نمی‌خورد.

- ولی مریم خانم. شما که طلاق نگرفته‌اید. همسر شما فوت کرده است.

- خب بله. همسر من قبل از این‌که اولین سالگرد ازدواج‌مان از راه برسد تصادف کرد و از دنیا رفت ولی این چه ربطی به موضوع ما دارد؟

ادامه مطلب


سارا در دانشگاه با پسری که از اهالی یکی از شهرهای غربی کشور بود دوست شد و حدود یک سالی است که با هم ارتباط دارند و چند روز پیش هم با هم قرار گذاشتند تا به جزیره کیش بروند، اما به من گفته بود.

امیر در حالی که با پشت دست‌هایش اشک‌های صورتش را پاک می‌کرد و توی محوطه کلانتری راه می‌رفت و با خودش حرف می‌‌زد در گوشه‌ای نشست و با بغضی که در سینه داشت داستان آشنایی خودش با سارا را این چنین تعریف کرد:

اولین بار که سارا را دیدم توی عروسی داداش رضا بود. دختری با موهای طلایی و مانتوی سفید رنگ که با دختر خاله نگار در حال بگو بخند بود. اولین بار بود که می‌‌دیدمش، فکر کردم از فامیل‌های دور خودمونه که تا حالا ندیدم. از نگاه‌های من متوجه شد که دارم بهش نگاه می‌کنم، ضمن این‌که زیر چشمی به من نگاه می‌کرد، در گوشی با نگار در حال صحبت کردن بود. خلاصه پیامک به دختر خاله نگار دادم، اونی که همراهت هست کیه؟

ادامه مطلب


حقیقتی در وجودم نهفته است که انتظار می‌کشد تا آن را کشف کنم و آن حقیقت این است که من سزاوار تمام چیزهای خوبی هستم که زندگی به من تقدیم می‌کند و خدا با هزاران ندا با من حرف می‌زند و تمامی آنها یک پیام واضح دارد: به من توکل کن.»


چهارده ساله بودم که با رحمان» ازدواج کردم او از فامیل‌های دور مادرم بود، مردی مهربان و اهل کار و زندگی بود در آن زمان رسم بر این بود که عروس و پدر شوهرش زندگی کند. رحمان» با پدرش کار می‌کرد، ولی درآمدش را پدرش برداشت می‌کرد. مادر شوهرم زن سختگیری بود و در زندگی ما دخالت می‌کرد. رحمان» وقتی دخالت‌های مادرش را می‌دید ناراحت می‌شد به همین خاطر تصمیم گرفت پول حاصل از کارش را از پدرش گرفته و پس‌انداز کند.

ادامه مطلب


در میان نورهای سفیدی که کم‌کم سبز رنگ می‌شد احساس سبکی می‌کردم. می‌تونستم بال بگشایم و آزاد و رها تا آن سوی نورها پر بکشم. صدایی از میان نورهای سبز به گوشم رسید: زائر ما! کجایی؟ سال‌هاست که در انتظارت هستیم. بلند شو!.» خواستم بلند شوم که درد در بدنم پیچید. از صدا دور شدم. صدایی تازه به گوشم می‌رسید، پنس. قیچی. و دوباره خوابی سنگین چشم‌هایم را پر کرد.

وقتی خواستم دوباره چشم‌هایم را باز کنم، نوری که از پنجره به اتاق می‌تابید چشم‌هایم را زد. سرم را برگرداندم و باز چشم‌هایم را باز کردم. دخترم روی صندلی کنار تختم نشسته بود. چشم‌هایش گود افتاده بود، با دست‌های مهربانش دستم را فشرد. خواستم که حرف بزنم که گلویم به شدت سوخت و به سرفه افتادم. دخترم دست پاچه یک لیوان آب برایم آورد. دست‌هایش می‌لرزید. چشم‌هایش پر از اشک بود، مرا بلند کرد، کمی آب در گلویم ریخت و با صدایی که می‌لرزید گفت: مامان حرف نزن! نباید حرف بزنی! گلوت از دو ناحیه بریده شده. تارهای صوتیت خیلی صدمه دیده. دکترا می‌گن» و بعد شروع کرد به هق هق کردن. در آن لحظات زندگی‌ام را مرور کردم:


تازه سیزده سالم شده بودم که خواستگاری پا به خانه ما گذاشت. خوب یادم می‌آید که دلم نمی‌خواست از مدرسه دل بکنم، اما ننه عالیه» و دیگران آنقدر از خوبی‌هایش گفتند و قصه لیلی و مجنون ساز کردند که کم‌کم به فکر فرو رفتم. آن شب که ننه عالیه کنارم نشست و سرم را نوازش کرد را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. برایم از زندگی خود گفت، از این‌که رمز خوشبختی و آرامش آن روزها، ازدواج در سنین پایین بوده، از این‌که اگر بی‌‌دلیل خواستگارم

ادامه مطلب


از سر شب که علیرضا به خانه آمده بود از چهره‌اش مشخص بود که نگران و مضطرب است.

من این موضوع را در همان نگاه اول متوجه شدم و حتی چند باری هم از او سوال کردم که آیا اتفاقی رخ داده؟. علیرضا اما هر دفعه از پاسخ دادن طفره رفت و گفت که چیزی نیست و من نیز به خیال این‌که حتما موردی در محل کارش رخ داده و یا هرچه که هست نمی‌خواهد حرفی بزند دیگر از او سوالی نکردم تا موقع شام که خودش دیگر طاقت نیاورد و مهر سکوت را شکست.

- مینا، امیر دیروز تهران بود.

- خب آره. گفته بودی که میره تهران. واسه همون کار چک برگشتی دیگه

- آره

- خب درست شد؟. طرف توی حساب پول ریخته بود؟. حسابش پر شده بود؟


- نمی‌‌دونم، حالا اون مهم نیست.

علیرضا نگران و مشوش بریده بریده حرف می‌زد ومن که دیگر کم‌کم داشتم نگران می‌شدم قاشق و چنگال را داخل بشقابم انداختم و به صورت علیرضا زل زدم و گفتم:

- علیرضا چرا تلگرافی حرف می‌زنی؟. درست بگو ببینم چی شده.

علیرضا مکثی کرد و نگاهش را به میز دوخت و گفت:

- امیر دیشب رفته بود کلانتری. توی کلانتری مونا رو دیده بود که با چندتا زن دیگه گرفته بودنش و آورده بودن کلانتری

ادامه مطلب


می‌خواهم زندگی کنم، این خواسته زیادی است. این حرف‌ها بخشی از جملات زن جوانی بود که با دستان لاغر و لرزانش زیر برگه شکایتش را امضا می‌زد تا مثل هزاران زنی که روی نیمکت‌های فی راهروهای دادگاه خانواده نشسته بودند تا از روزهای سخت زندگی شان خلاص شوند. اما چهره جوان این زن که 18 سال بیشتر نداشت، توجه همگان را به خود جلب کرده بود.


غم سنگینی در چهره‌اش موج می‌زد. انگار همه چیز برای این زن به آخر خط رسیده و جز سیاهی رنگی نداشت. حتی اولین روزهای زندگی مشترکش. در چوبی اتاق قاضی دادگاه خانواده باز شد و او به آرامی وارد شد و روی صندلی چوبی مقابل قاضی نشست. قاضی پرونده‌اش را باز کرد و از او خواست از ماجرای زندگی و شکایتش بگوید.

ادامه مطلب


در بین تمامی اهالی مدرسه به حسن خلق و صبوری معروف بود، همه کارمندان و دانش‌آموزان مدرسه او را معلمی دلسوز و فداکار می‌دانستند که ارتباط بسیار خوبی با شاگردانش داشته و از این منظر او را فردی موفق می‌شناختند.


خانم شمیرانی دبیر محترم و دلسوز پایه پنجم دبستان که شاگردانش او را بسیار دوست داشته و احترام بسیار زیادی برایش قائل بودند، در زندگی شخصی نیز شرایط ایده‌آلی داشته و دارای خانواده‌ای خوب، همسری متشخص و وفادار و دو فرزند دختر بود که آنها نیز بسیار خوب، صالح و با ادب بزرگ شده بودند. تنها چیزی که گهگاه موجب آزار این زن مهربان و دوست‌داشتنی می‌شد، درد خفیف قفسه سینه و تنگی نفسی بود که بعضا به سراغ او می‌آمد، ولی مشغله کاری و سرشلوغی‌های خانه و زندگی او آنقدر زیاد بود که توجه جدی به این مسئله نمی‌کرد.

ادامه مطلب


- امیررضا! امیررضا! بدو بیا دیگه!

امیررضا تر و فرز خودش رو رسوند توی‌ هال. موهایش هنوز مثل جوجه تیغی بالا بود.

- پسرم! تا من این سیبا رو می‌چینم توی ظرف تو هم یه دستمال بکش رو سفره که خاک نشسته روش.


تا سال تحویل فقط پنجاه دقیقه مونده بود. امیررضا و نیوشا بیشتر از بابا و مامان ذوق داشتند که لحظه سال تحویل بنشینند دور سفره هفت‌سین.

- آمنه! پاچه این شلوار من رو ندوختی؟

- ای وای! یادم رفت! دیشب که سر چرخ خیاطی بودم ده بار گفتم کسی لباساش نیاز به درست کردن نداره، هیچی نگفتی! زود باش بده من!

ادامه مطلب


روزی که هواپیما روی باند فرودگاه امام(ره) فرود آمد، من با بی‌‌تفاوتی داخل هواپیما روی صندلی بسیار راحتی لم داده بودم و از پنجره کوچک آن بیرون را تماشا می‌کردم. همیشه لحظه برخواستن هواپیما را بیشتر از زمان فرودش دوست داشتم. دقیقا سه سال و صدوهفتادوسه روز بود که از ایران دور بودم اما باید اعتراف کنم که موقع بازگشتم به تهران ذوق‌زده نبودم. تهران،. شهری که معدود خاطره‌های زیبا و ماندنی زندگی‌ام را از آنجا به آلمان برده بودم. زمانی که از سالن اجتماعات فرودگاه به سمت بیرون در حرکت بودم و ساک قهوه‌ای رنگ بزرگی را هم پشت سر خود می‌کشیدم عکس‌العمل مردم، هنگام ملاقات عزیزان‌شان را تماشا می‌کردم. احساس، عشق و هر آنچه که برای انسان ارزش تلقی می‌شد در رفتار آنها موج می‌زد. رفته بودم تا اینجا نباشم. بهانه دوم سفرم نیز تحصیل بود که آن هم ناتمام مانده بود. وقتی داخل تاکسی نشسته بودم و بی توجه به نگاه‌های راه و بی‌راه راننده از آینه جلو، بیرون را تماشا می‌کردم، به خودم می‌گفتم: بهزاد هیچ کسی منتظر تو نیست. نه خواهرت و نه برادرت.


اما کنجکاو بودم عکس‌العمل آنها را ببینم ولی اگر از من دلیل آمدنم را می‌پرسیدند چه پاسخی داشتم به آنها بدهم. حتی به این پاسخ مسخره هم فکر می‌کردم:

- دلم براتون خیلی تنگ شده بود.

آنقدر مسخره بود که نیمچه لبخندی هم بر لبان خودم نشست. پاسخ آنها هم از دو حالت خارج نخواهد بود؛ یا آنها نیز مانند من از خنده به خودشان ریسه می‌رفتند و یا این‌که مرا بی‌محلی می‌کردند.

ادامه مطلب


خلاصه رمان :
دانلود رمان زاده تاریکی داستان یه دختر، دختری که میره توی دنیایی که حتی توی تخیلشم نیست، به خواست خودش نمیره. اون رو با زور و اجبار به دنیایی که از نظر انسان ها خیالی ست، بردند و پای دخترک، به دنیای اسرارآمیز، باز شد…
در برشی از این رمان بلند آمده :
و بعد به طرف پنجره رفت و ازش رد شد … روی تخت دراز کشیدم دلم برای ملکه و بقیه تنگ شده بود ! ای کاش میشد یه بار دیگه آرمیتا رو ببینم

ادامه مطلب


تا قبل از آشنایی ام با آریان کسی این قدر به من ابراز عشق نکرده بود نمی خواهم با این حرفها خودم را فریب دهم اما واقعا همین طور بود تا به حال چنین موردی برایم پیش نیامده بود . چند روزی بود که آریان با تلفن همراهم تماس می گرفت و می گفت  …

ادامه مطلب


آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم : باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

هرطور بود باید به او می‌گفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت می‌کردم. موضوع اصلی این بود که می‌خواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می‌شد فریاد می‌زد: تو مرد نیستی!”

ادامه مطلب


دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت:

ادامه مطلب


بالاخره روز بازنشستگی‌ام رسید. آخرین روزی که مشغول کار در این بیمارستان قدیمی هستم. حس غریبی است. هم باید با شغلی که دوستش دارم خداحافظی کنم هم از زیر یک عالمه فشار و سختی کار راحت می‌شوم. دوری در بخش زدم، پزشکی که امروز در بخش بود با لبخند سراغم آمد. سپیده زایشگاه بدون تو میشه یه جای ترسناک، بدون تو با این همه مامای جوون ترسو و بی‌تجربه چه خاکی توی سرم بریزم؟ خندیدم. گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت می‌شن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبودم. در زندگی شخصی هم اطرافیانم من را شخصی بی‌احساس تلقی می‌کردند. به بچه‌هایی فکر کردم که در آن بیمارستان به دنیا آورده بودم و تعدادی از آنها الان باید بیست و پنج سال به بالا باشند. به بیمارها، اشک‌ها، لبخند‌ها و خاطرات عجیب بخش فکر می‌کردم. شیفتم که تمام شد وسایلم را برداشتم، به تک تک اتاق‌ها سر زدم با همکارهایم خداحافظی کردم و پشت ماشین نشستم و به سمت خانه حرکت کردم. با خودم فکر می‌کردم چه قدر زود گذشت. در خانه کسی منتظر من نبود. کلید انداختم و رفتم تو، لباس عوض کردم و چای آماده کردم و نشستم.

از کی خانه اینقدر سوت و کور شد؟ پیغام گیر تلفن را چک کردم و دیدم شادی» برایم پیغام گذاشته است. هشت سالی می‌شد که با شوهرش به آمریکا رفته بودند ولی با این‌که من مادرش نبودم محبتش به من اصلا کم نشده است. شاید هیچ‌وقت هیچ‌کس فکر نمی‌‌کرد من و شادی به روابط حسنه‌ای برسیم. تلفنم زنگ کوتاهی زد و متوجه شدم که مسیجی آمده. آن را باز کردم و دیدم پیغام بلند بالایی از دخترم طنین» رسیده. با خواندنش اشک توی چشم‌هایم جمع شد. از من برای زحماتم در زندگی تشکر و کلی هم ابراز عشق کرده بود. طفلکی چه قدر در زندگی‌اش سختی کشید. به نظر از میان سه فرزندمان او از همه بیشتر قربانی بود.

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها